{فراز سیزدهم}
ریشه این مطلب (راهی برای دسترسی راحت به تمام مطالب مرتبط با موضوع فعلی) :
رشد روحی › مباحث کلی و پایه ای و ترسیم نقشه راه رشد روحی (از سخنان استاد پناهیان) › مطلب هفتم
(چند نکته: در متن پیش رو اصل موضوع و اکثر متن از حاجاقاست؛ عبارات طوسی رنگ، تفسیر ماجرا
و توضیح الگوی مورد نظرن؛ کلمات و عبارات قرمز رنگ، نکات کلیدی مطلبن و بار معنایی خاصی دارن.)
در مطلب قبل از اهمیت به فکر واداشتن متربی و برتری این کار نسبت به آموزش مفاهیم و اعتقادات دینی گفتیم و رسیدیم به روشهای به فکر فرو بردن. در این باره یک روش رفتاری مطلوب برای معلمان دینی مدارس بیان کردیم و قرار شد که در مطلب بعد -یعنی همین مطلب- با هم روش رفتاری حضرت ابراهیم (ع) رو در خداپرست کردن و هدایت مردم زمان خودشون مرور کنیم تا بلکه بتونیم برای زمان خودمون ازش الگو برداری کنیم.
حالا میخوایم بریم سر اصل ماجرا و ببینیم حضرت ابراهیم چجوری فکر کردن رو به طور مرحله ای به مردم آموزش میدن. البته الگو برداری از این ماجرا، نیاز به دقت به ظرافتها و ریزه کاری های موجود در مسأله داره.
برای این منظور، یک صحنه ای رو در ذهنتون تصور کنید که در یک شب آروم، در یک سکوت زیبا، در حالی که همه جا تاریکه و آسمونِ پُر ستاره توجه آدما رو به خودش جلب کرده و ستاره ها ابهت و شکوه خودشون رو دارن نشون میدن و حسابی دارن دل میبَرن، حضرت ابراهیم با تعدادی از مردم یه گوشه نشستن یا مثلا از شهر بیرون زدن و دارن تو بیابون قدم میزنن و حضرت ابراهیم میخوان از این فرصت زیبا برای تبلیغ دین استفاده کنن...
حضرت ابراهیم یک ستاره خیلی درخشنده که دل میبُرد رو نشون دادن و فرمودن «هذا رَبّی» ... این خدای منه... خدای همه ستاره هاست... خدای منم هست... مگه نه؟ مگه نه؟... دیگران رو دعوت میکردن میگفتن این خدای منه. باهاشون چند قدم راه میرفتن. ببینید همون اول مستقیم نرفتن سر اصل مطلب و مثلا بیان بگن خدا رو بپرستین نه چیز دیگه ای رو... وقتی که ما میگیم باب تفکر رو باز کنیم، باید همه احتمالات رو بررسی کنیم؛ میدون بدیم؛ همون اول نگیم همه غلطه. بریم ببینیم کجا میرسیم؟...
ستاره ها وقتی ارز اندام میکنن، که ماه شب چارده نیاد وسط... ماه که بیاد، دیگه ستاره ها کم فروغ میشن. «فَلَمّا اَفَلَ،» ؛ ستاره ها کم فروغ شدن، حضرت ابراهیم گفت «لا أُحِبُّ الافِلین» ؛ این افول کرد، زورش کم شد... من اینی که غروب میکنه، افول میکنه، دوست ندارم... همه رو داره به فکر وادار میکنه... میگه دیدید این زورش تموم شد، نورش تموم شد، پس این خوب نیست... «فَلَمّا رَأَلقَمَرَ بازِغَا، قالَ هذا رَبّی» ؛ ماه اومده داره حکومت میکنه تو آسمون... گفت هااا این خدای منه... «فَلَمّا أَفَلَ،» ؛ ماه هم که افول کرد، (یعنی مثلا یا همون شب تا صبح بیرون بودن و مشغول قدم زدن با مردم و این کارا بودن، یا صبح که دوباره مردم رو دیدن، و دیگه از ماه تو آسمون خبری نبود،) گفتن افول کننده ها رو من دوست ندارم... «فَلَمّا رَأَلشَّمسَ بازِغَة، قالَ هذا رَبّی» ؛ خورشید رو دید گفت هااا این درسته... این خیلی بزرگتره... تا این هست، اونا به چه دردی میخورن... منطق رو داد: اونی که بزرگتره خداست. «فَلَمّا أَفَلَت،» (احتمالا غروب، وقتی دوباره مردم رو دیدن و دوباره همون صحبت قبل پیش اومده، گفتن: ) قالَ یا قَوم إنّی بَریئٌ مِمّا تُشرِکون» ... صدا زد مردم ببینید من از این چیزایی که شما انتخاب میکنید خدای خودتون میگیرید، حالم بهم میخوره... حال آدمو میگیرن، اینا چیه شما میپرستین؟! ... من که اومدم باهاتون، دیدین اینا افول میکنن، خب آدم فکر میکنه، میبینه اینا دل نمیبَرن... بعد میگه «إنّی وَجَّهتُ وَجهِیَ لِلَّذی فَطَرَ السَّماواتَ و الارض حَنیفا وَ أنَا مِنَ المُشرِکین» ؛ من میرم سراغ اون خدایی که زمین و آسمون رو خلق کرده...
ببینید حضرت ابراهیم با مردم میشینه فکر میکنه مردم رو پله پله میبره. این یه نمونه روش فکر کردنه. ضمن فکر کردن، قاعده و منطق فکرکردن رو هم به مخاطبمون میدیم...
روش درستیه.
کاملاموافقم.
دستتون درد نکنه