{فراز دوازدهم}
ریشه این مطلب (راهی برای دسترسی راحت به تمام مطالب مرتبط با موضوع فعلی) :
رشد روحی › مباحث کلی و پایه ای و ترسیم نقشه راه رشد روحی (از سخنان استاد پناهیان) › مطلب ششم( مطلب اول از زیر مجموعه مطلب کلی « فکر کردن به قرارگاه ، دومین مرحله در مسیر رشد روحی ، معنوی » )
(بازنشر در: نقل قول - عمارنامه - حرف تو)
دوستان من
بخدا این گناه داره ما تو مدرسه ها بچه هامون رو به جای فکر کردن درباره دین، آموزش دینی بدیم. گناه داره، بچه ها زده میشن از دین. مگه ما قسم خوردیم بچه هامون رو از دین زده کنیم؟!... باید خودش فکر کنه. خدا رو ببین تو قرآن همه چیز رو صریح نگفته... یه جوری گفته بشینی فکر کنی دربیاری خیلی از معانی رو... خود خدا هم تو قرآن میفرماید بشین فکر کن؛ نمیاد همه چیز رو یاد بده... فکر با علم فرق میکنه. علم جای فکر رو نمیگیره. آگاهی جای فکر رو نمیگیره... اگه میبینی دوتا آگاهی بدی، دیگه این بچه فکر نمیکنه، نده اون آگاهی رو بهش؛ یه کم هم بذار خودش فکر کنه. ما رَوش فکر کردن رو یاد بدیم؛ روش تفکر نقادانه، تفکر منطقی رو یاد بدیم، ولی نتایج رو نگیم؛ خودش نتیجه بگیره. خیلی مهمه در تعلیمات دینی این رو در نظر داشته باشیم...
(در این خصوص خوبه یک خاطره ای نقل کنم: یه جوون دبیرستانی بحران زده شده بود، خونوادش اصرار کردن شما باهاش صحبت کن. من اومدم باهاش صحبت کنم، دیدم این جوون، همه چیز رو خودش بلده! با خودم گفتم پس چرا خودکشی کرده؟! هرچی رو میخواستم بهش بگم، از بَر بود، بهترش رو به من میگفت!... حالا یه کمی کم و زیاد. در حد فهم خودش همه چیز رو میدونست. گفتن ایشون مادرشون خانوم جلسه ایه، با مادرشون صحبت کنید. فامیلای روحانی محترم... به بنده اصرار کردن که آبروی این خونواده خوب نیست بِره، این بچه فرار میکنه از خونه؛ خودکشی میکنه... من تلفنی خواستم با مادر ایشون صحبت کنم، چیزی نفهمیدم؛ هرچی هم میخواستم بگم، ایشون بلد بود. دو، سه دقیقه بیشتر نشد که صحبت کردم، خسته شدم... یه کمی فکر کردم من چرا خسته شدم از حرف زدن با این مادر؟!... دیدم هرچی میخوام بگم، هنوز از دهنم نپریده، چارتا جواب درست و حسابی یا بهتر بگم، درشت و حسابی میذاره کف دستم... بهش گفتم راستی مادر، شما با بچه تون هم همینطوری صحبت میکنید؟ من خسته شدم از صحبت کردن با شما... گفت خب من که چیزی نگفتم، حرف حساب زدم... گفتم میشه شما یه مدتی به دخترتون حرف حساب نزنید؟... نگید هیچی... هرچی بچه تون گفت، بگید اِاِ... جالبه، نمیدونم... مهلت بده بشینه روش فکر کنه. حتی امکان خطا کردن به بچت بده. گفت نه، من خودم همه رو توجیه میکنم. گفتم حالا بچت رو توجیه نکن اینجا دیگه بچت داره خفه میشه زیر این همه معلوماتی که سرش فرستادی...
همین تلفن شد و بعد از چند وقت، به اون روحانی که بنده رو وادار کرده بود به این گفتگو، گفتم چیشد اینا دیگه پیگیری نکردن؟ گفت مثل اینکه خوب شده... یه چیزی مثل اینکه شما گفته بودی، رعایت کردن خوب شده... )
مسأله محور درس بدیم. سر مسأله بمونیم. اول پاسخهای غلط رو بیاریم وسط. معلم دینی ئی که مسأله مطرح نمیکنه پای تخته، موضوع مطرح میکنه توضیح میده، خیلی از اوقات داره به دانش آموزای خودش جفا میکنه!... باید مسأله مطرح کنیم. غلط ترین پاسخ ها رو بچه ها تو کلاس بِدن، بنویس پای تخته؛ از این پاسخ های غلط، اول دفاع کن، ذهن ها رو مشغول کن؛ بعد، یکی یکی غلط بودنِ این پاسخ ها رو برسون؛ بعد، کم کم برو سراغ پاسخ های صحیح. همون اول یکی پاسخ صحیح داد، بگو خب حالا اینو میذاریم کنار؛ تا اینطوری برسن به نتیجه.
دراین باره، جاداره یک مثالی از شیوه رفتار حضرت ابراهیم(ص) با مردم، و راه جالبی که برای به فکرواداشتن اونها و درنهایت، هدایت مردم درپیش گرفته بودن، بیان کرد، اما از حوصله این مطلب خارجه و ان شاءالله در مطلب آینده، دراین باره خواهم گفت.
حالا بد نیست خودتون اگر فرزندی دارین، برای نحوه تربیت دینیش و یا اگر خواهرزاده یا برادرزاده ای دارین، برای کمک به تربیت دینیش و یا اگر معلم تعلیمات دینی در مدرسه ای هستین، برای نحوه کارِتون، بیشتر درمورد این راهها فکرکنین؛ توش ریز بشین و ببینین چجوری به یک کودک یا نوجوون بجای اینکه یک مسأله اعتقادی رو یادبدیم، کاری کنیم که خودش فکرکنه و برسه به جواب و نتیجه موردنظر.
اگر شما راهی به
نظرتون میرسه، و یا اگر قبلا با این مسأله مواجه شدین و همین الان دارین از یکی از
همین شیوه ها استفاده میکنین، با کامنت گذاشتن، به بقیه هم کمک کنین.
(دو نکته در رابطه با این مطلب: 1. کلمات قرمز رنگ، نشان دهنده کلمات کلیدی مطلبن و بار معنایی خاصی دربردارن. 2. عبارات خاکستری رنگ، مربوط به اصل صحبتهای حاجاقا پناهیان نیستن و به جهت ایجاد پیوستگی بهتر بین جملات و عبارات، به متن اصلی صحبتها اضافه شدن.)
ممنون استفاده کردم .
التماس دعا .